محل تبلیغات شما



این ماه یه ماهه شلوغه خیلی هم شلوغه ، کلی اتفاق و برنامه تو راهه و تو قلب ش من قراره سی ساله بشم ، شب تولدی قصد کردم خونه ی امام رضا ، تو مشهد باشم یه ساله قصد کردم ولی تو اون تاریخ برنامه م جای دیگه ای کد خورده! دست منم نیست تغییرش! حالا این قسمت و گذرنامه ی طریق سلطان علی بن موسی الرضا که ببینم چه معجزه ای میچینه برای کسی که الان وقت نوشتن این کلمات از شدت هیجان و دلتنگیش تپش قلبش بالا رفته! 

سال پیش آبان ماه که میهمان شاه بودم :) 


دنیا بعد از تو برقرارست ، آری برقرارست اما رنگی ندارد ، رنگ ش را به گاهِ رفتن بردی، همان مهر سال نود همان وقت که در سینما نشسته بودم و زندگی با چشمان بسته» رسول صدرعاملی را میدیدم ، و مینا مسر زنگ می زد به گوشی ام ، فیلم را نصفه نیمه رها کردم و روان شدم تا بیمارستان گلسار ، مینا چشمانش ورم کرده بود عمو اکبر و عمو ولی و بابا هم بودند و تو رها بودی روی تخت اورژانس و هر با نفس که میزدی قفسه سینه هایت پانزده سانت از تخت فاصله میگرفت و دوباره رها میشدی ، برای مینا تشر زدم که گریه نکن ولی خودم ابر پر بارانی درونم می بارید؛ شب را آنجا ماندی بعدش رفتی آی سی یو و خوب یادم هست عصر آن روز که دسته جمعی حدوداً بیست نفر! پشت شیشه تماشایت می کردیم و ریز اشک می ریختیم ، و تو غرق خواب بودی و آرام نفس می کشیدی ، و چه خوب تر زمانی که برگشتی خانه ، و دورت جمع شدیم و گمان کردم دیگر خوب شدی.

و آخرین خداحافظی یادم نرفته قول دادم زود برگردم و سخت بد قول شدم؛ وقتی آمدم تو رفته بودی ، صندوقچه رنگ زیر بغل ت با لبخند رفته بودی و چقدر دلم برای آغوش گرم ، بزرگ و مهربانت تنگ شده و صد افسون که هیچ جای این عالم این دل تنگ را با دل گشادی از حضور تو تعویض نمی کنند. کاش حضورت روی زمین بازپخش داشت ، کاش اگر قرار بود با آمدن آبان دیگر نباشی ، هزار سال آبانم از راه نمیرسید ، و من از ان سال هشت سال ست میان دوست داشتن و نداشتن آبان درمانده ام بابا جانم ، بابای بزرگم.


مهر فقط یه روز وقت داره تا نفس بکشه و تمام! و‌ آبانِ با شکوه من آغاز میشه از فردا ، و یاد حرف شاعر افتادم که میگه لحظه دیدار نزدیک ست ، باز من دیوانه ام ، مستم، باز می لرزد دلم ، دستم. امسال آبان رو باید ثانیه به ثانیه نفس بکشم ، با صف طویلی از معجزه که انتظارمو میکشه.

ماه قشنگ من فردا شروع میشه، دروغ نگم تپش قلبم تندتر میشه وقتی بهش فکر می کنم ، در بند عدد سن و سال نیستم با اینکه هنوز در کودکی سیر می کنم اما از پیری نمی ترسم ، من از زندگی بی لذت، از فراموش کردن زندگی می ترسم ، من از غفلت لذت ها می ترسم. از نداشتن ها به خاطر کوتاهی های خودم می ترسم. سن من این ماه میرسه به سی ، سی هم مثل سایر اعداده اگه این همه براش هیجان دارم بخاطر عددش نیست بخاطر اینه که من به خودم قول دادم خودمو خوشبخت کنم ، قول دادم در آغوش بگیرمش و کیفورش کنم از لذت های کوچک ولی عمیق زندگی حالا هم وقتِ حیات ، وقت لبخند زدنه ، وقت خودمو خوشبخت کردنه ، بس زنده باد زندگی ، زنده با آبان دل انگیزم که تا رسیدنش هیچ‌نمونده :) هیچ.


یه تشکر عمیقاً عمیق!!! برای محسن عبدالوهابِ آدم حسابی بابت فیلم به دنیا آمدن» ش که بلده تو این وانفسای حال بد ، حال آدما رو بسازه و این حقیقتاً همون برگ برنده و درسته. سرمشق کارگردانیت رو بذاری اصغر فر هادی که هنر نکردی ، اصغر و‌اصغرها همون تعدادی که هستن کافیه بیا بگو دل خوش آوردم برات دل خوش آوردن هم خیلی پیچیده نیست ، اینکه زن و مردی بلد باشن بعد سال ها زندگی مشترک با محبت کنار هم زندگی کنند کیمیا شده ولی افسانه که نیست ، عبدالوهاب چه قشنگ میاد نگرانی و دلبری همسرانه رو نشون میده ، چه قشنگ تر گروکشی نکردن! رو نشون میده و چقدر تمیز مهر واقعی و زندگی واقعی تر رو میچینه برامون توی یه قاب سینمایی! 

شاید ببینید و بگید این که همچین خاصم نبود، خب بهتره بگم چرا باید به دنیا آمدن» رو دید و لذت کافی برد ، اول چون زندگی واقعیه و مهر واقعی و قابل درک تو قابه ، دوم چون فیلم بهت تشنج پشت در روزگار رو منتقل نمیکنه و از خوبی های ممکن میگه. اگزجره نیست ، از ممکن هاست، سوم بهت اجازه میده با روند ملایم داستان با روال خطی و برش یک زندگی ساده با کاراکترها دوست بشی و خودتو کنارشون حفظ کنی، چهارم‌چون شخصیت های فیلم با هزار مشکل سوار شاسی بلند!!! نیستند! پنجم چون با تمام مشکلاتی که دارن از مسئولیت هاشون فرار نمی کنند و البته که زندکی رو‌ اصلاً سخت نمیگیرن. از محسن عبدالوهاب لطفا مزاحم نشوید» هم قبلاً دیدم اما بلوغِ خروجی تو این فیلم اخیر مشهودتر بود. اگر فرصتی شد ببینید ارزشش رو داره.


هر وقت در طلب و تمنایی به واقع بگذر تا کسب کنی این فوت اصلی این کوزه گری ست ولی چرا فوت اصلی را در درس اول بیان می کنم ، چون می دانم دانستن این فوت سببی ست برای رشد و کسب بیشتر و چیزی که خودم چون نداشتم سال ها سختی کشیدم ، به واقع این دانستن خود درسی ست برای رشد که از رشد به رشد برسی.
در اوج سرخودگی و ناتوانی و در حد اعلایی از نا امیدی که غایتی بر ان متصور نیست کلمه ی رهایی را به ذهن بسپار همچون طرح و خطوط صورت خویش ، اتفاقا مضمونی شبیه همین را سال ها قبل یکی از دوستان همین وبلاگستان بیان کرد ، شاید خودش هم یادش نباشد الان ، من خیلی خوب یادم مانده که چقدر در خصوص موضوعی سماجت و پیگیری داشت ، کار از روز و هفته و ماه گذشته بود ، به سال رسیده بود و او در طلب آن چه وصول نداشت رنج پشت رنج می کشید ، یک شب رها کرد و خوابید و صبح بعد رخ داد و اندکی بعد تعریف کرد که: از آن زمان که رها کردم ، کسب به من نزدیک شد و به واقع رخ داد در بهترین زمانی که باید رخ می داد، حتی همین الان هم از گفتنش هیجان زده م که هر وقت در زندگی بیست و نه سال و ده ماه گذشته خودم هم طلبی را رها کردم ، عجیب تر از عجیب کسب کردم و این همان فوتی ست که برای شروع به واقع همچون میم تمام ست ، باشد که کسب کردنی خیرتر از خیر در انتظار آنان که شجاعانه رها می کنند در پیش باشد ، آخ آن وقت لبخند عمیق می چسبد خدای من :)


حمید هامون: تو می‌خوای من اونی باشم که واقعاً خودت میخوای من باشم؟ اگه من اونی باشم که تو می‌خوای ، اون وقت دیگه من ، من نیست . یعنی منه خودم نیستم.

ببین منو ای حیوان ناطق! اگه قصد داری طرفتو بکوبی و بسازی بهت بگم هم داری پُتک ت رو هدر میدی ، هم خودتو ، هم طرفتو. نکن همچین زندگی با این پُتک کوبیدن های بیهوده هدر میره ، عوض ش‌پُتک بگیر تو دستت و این لجاجت احمقانه ت رو بکوب و با خاک هموارش کن ، یادت باشه زور الکی زدن فقط خودتو خسته می کنه. هر وقت پُتک ت رو گذاشتی زمین بیا مث بچه آدم گپ بزن.

 


وقتی شروعِ غروبِ پایانِ هفته رو تک و تنها و در جاده آغاز می کنم یعنی تنهایی قراره سلطنت غرور آمیزی کنه و همدم این تنهایی صدای تنفس زیر ماسک و گوش نوش کردن به نت های لعنتی طورِ Thème de Nadia ولادیمیر کوزماست! آخه این بشر چرا اینقدر خوبه! پ.ن: بچه که بودم گمان می کردم اون توپِ بازی بچه هاست که جامونده روی سیم ها! گرچه که الان هم در سی سالگی فرقی نکرده و همینطور فکر می کنم :))
گاهی فکر می کنی حجم غم ها دیگه از این بزرگتر نمیشه! گاهی میگی این دیگه آخرشه و از این سخت تر نمیشه! اما میشه و ریشخندِ موقعیت های پیچیده میشی و درمونده میمونی! کاش ممکن بود این کاشی که سال هاست با منه محقق بشه! اینکه از خودم دو نسخه داشتم در دو‌ مکان! و دو زمان! که وظیفه ی اصلی و اولیه ی هر دو نسخه این باشه که مشت محکمی بکوبه به دهانِ گشادِ دلتنگی و دلتنگی و دلتنگی! پ.ن: همین روزاست که گوش هام از فشار کشش ماسک ها کنده بشه و بیفته زمین!
گاهی در نقطه حال اونقدر احساس خستگی می کنم که در خودم نایی برای میلیمتری جابه‌جایی نمی بینم، طوریکه وقتی به پشت سر نگاه می کنم برام عجیبه این راه طویل رو چطور تا اینجا اومدم! و وقتی به آینده نگاه می کنم بیشتر می ترسم! از ادامه مسیر ، دستام سست میشه و پاهام لاجون! و خب کی اینجا تنها پناهه جز خدا! خدایی که جاهایی به دادم رسیده که خودمم هنوز باورم نمیشه اون گردنه ها رو رد کردم و رسیدم تو این نقطه فعلی! خدایی که بی منت میبخشه و به روی مبارکت نمیاره فلانی من
یه بیت خوبی هم حمید مصدق خدا بیامرز داره که سال هاست کیفم باهاش کوکه تا همین دیروزا پریروزا! یه جای یه شعر خیلی قشنگش که چند سال پیش تو همین نارنجدونه هم نوشتشمش میگه از ما به مهربانی یاد آرید » یعنی من همیشه حل میشم تو این مفهوم مینیمال و زیبا و ملیح! اما بیا ببین شما! یعنی چطور میشه این حجم از نفرت و حال بد رو یه نفر آدم در من شعله ور کرده باشه اونقدری که تک تک سلول هام دارند زیر لب غرولند می کنند و چنان عضلاتم منبقض شده که حس می کنم الانه خشم رو
شاید اگه میگرن نداشتم و یه بسته پنیر تو خونه ای که یک نفر زندگی میکنه اینقدر زود کپک نمی زد ، پنیر رو از خود کارخونه به صورت کامیونی به قیمت پخش میخریدم و یه یخچال صنعتی هم گوشه خونه میذاشتم برای نگهداری اون همه پنیر :( ، هر بار که یه بسته پنیر باز می کنم ، موشِ پنیردوستِ درونم جیغ های ریز و زیر! میزنه و میگه: کل بسته رو بنداز بالا!» و همین موقع هاست که صدای پوزخندِ میگرنِ درون میاد و میگه جون بابا!» کپک ها هم از عدم! دست به سینه کلاه از سر برمیدارن و
امروز رسیدی به پنجاه و نه سالگی و من هنوز هر روز دلم آب میشه از اینکه بابای منی و مثلِ همیشه برای نوشتن از تو عاجزترینم، این روزای عجیب که داره میدوئه و‌ پر از دلشوره و دلواپسیه ، این روزا که وقتی با همیم نمی دونم دفعه ی بعدی هم هست یا نه، بس که بلا از زمین و زمان میباره و همین موقع ها تو اوج دل نگرونی که تو دلم صدای رخت شستن میاد و مضطربم ، یادم میاد که شکر کنم به همین لحظه که هستی و سلامتی و زیر لب برات فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین میخونم و تشکر می
در حالی سه ساله شدین که سعی می کنم نمیرم براتون امیدای دلم :) وَإِن يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ * وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِينَ»

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

ܓ✿ خُـوش نشین ܓ✿